ت
گلی که باتمام وجود می خواهی اش دلت ضعف میرود از شهدش که کامت را شیرین کند عطرش که مست وزیبایی اش که صفا بخش حیاتت باشد بند بند وجودت می خواهد بچینی اش.... ولی.... می ترسی از اینکه مبادا پژمرده اش کنی! باحسرت فقط از دور تماشایش می کنی... چون حتی اگر یک گلبرگ از گلبرگ هایش کم شود! هرگزخودت را نخواهی بخشید... از سوی دیگر... فکر دست های غریبه که هر آن ممکن است گلترا بچینند دیوانه ات می کنند!! جزخودت وخداکسی نمی داند که جانت به جان ان گلبسته است ... وتو داری با این ترس روزها را به سختی شب می کنی... وارزو داری ای کاش می شد تابلویی بود کنارگلت وروی ان نوشته بود: این گل صاحب دارد
تاریخ : سه شنبه 93/1/5 | 3:29 عصر | نویسنده : ســـمادلشکسته | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.