عــشـق روزی رهگذر می آیــد و من نیسـتم صبح روزی ، پشــت در می آید و من نیستم
یک نفر دلواپســـم ایــن پا و آن پـا می کــــند کــاری از من بـــلکه بر می آیـــد ومن نیستم
خواب و بـیداری خــدایا بازهــم سر می رسـد نامـــه هایـم از ســفر می آیـــد و من نیسـتم
هرچـه می رفتـم به نبـش کوچـه او دیگر نبـود روزی آخــر یــک نفـــر می آیـد و مــن نیستم
در خیــابان در اتــاقم روی کاغـــذ پشـــت مـیز شــعر تــازه آنقـــدر می آیــد و مــن نیسـتم
بعـــد ها اطراف جــای شــب نشینی های من بوی عشـــق تازه تــر می آیــد ومــن نیستـم
بعـــد ها وقتــی که تنــها خاطـراتم مانده است عشــق روزی رهـــگذر مـی آید ومــن نیستم
تاریخ : سه شنبه 92/12/27 | 5:45 عصر | نویسنده : ســـمادلشکسته | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.